دانشجوی معماری که بودیم، خطی میکشیدیم از ناکجا تا ناکجا به امید رسیدن به ناکجا«آباد». به پیشنهاد استادی که آن زمان برایمان سمبل معماران قرن بود و گمان میکردیم طرح ما هم بهترین طرح دنیا خواهد شد، ماکتی میساختیم در هوا که تازه بفهمیم خطهایی که روی پوستی خِش خِشی کشیدهایم چه فضایی میسازد. بعد که فضا را مثلاً درک میکردیم و استاد هم با کاتر تکههایی از آن ماکت را میکند بی آن که ما از حرفهای قلمبه سلمبهی او چیزی سر در بیاوریم شروع میکردیم به کشیدن نما و مقطع و از این جور چیزها و واقعاً هم فقط میکشیدیم نه این که خدای ناکرده نما طراحی کنیم و یا در مقطع طراحی کنیم.
بعد که همه چیز تمام میشد و تحویل موقت هم به خیر و خوشی و گاه به ترس و زاری میگذشت برای آن که ماکت نهاییمان قشنگتر شود!!! میچسباندیمش روی یک شاسی و چند درخت هم درست میکردیم و میکاشتیم اطراف ورودی اصلی. روی شیت هم پلان بام را میکشیدیم و زیر آن با خطی معمارانه و با اعتماد به نفس تمام مینوشتیم: سایت پلان!!! و باز هم برای خالی نبودن عریضه به چند درخت و صد البته کف سازی بزکش میکردیم.
سالها به همین منوال گذشت و اکنون به عنوان یک معلم این سؤال در گوشه و کنار ذهنم همچنان پَر پَر میزند که اگر ساختمان روی زمین قرار میگیرد پس چرا « بستر طرح» کمترین جایگاه را در سیستم آموزشی معماری ما دارد؟ این سؤال را اکنون که باور دارم روی زمین بر ساختمانی که روی زمین نشسته است، ایستادهام، با جرأت بیشتر میپرسم و پاسخی میجویم.
پرستو عشرتی
تهران
دی ماه 1390